خداهنوز آن بالا است. لطفا" نظردهید.

عکسهایی تکان دهنده: خدا هنوز آن بالا است


نويسنده : فرشته مولایی


نجات یافته

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید.
كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم


نويسنده : فرشته مولایی


 

عجایب هفتگانه هستی!!

روزی معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه هستی را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند، معلم نوشته ها را جمع آوری کرد. با آنکه همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به این موارد اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ...!!

در میان نوشته ها کاغذ سفیدی به چشم می خورد، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال کیه؟ یکی از بچه ها گفت مال من! معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب هر در ذهنت هست را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.

در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن!!

پس از شنیدن سخنان دخترک کلاس در سکوتی محض فرو رفت.

نتیجه اخلاقی:

عجایب واقعی جهان همین هایی هستند که ما آنها را خیلی ساده و معمولی می انگاریم.

 


نويسنده : فرشته مولایی


روزی در یک دهکده کوچک ، آموزگار مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر به طور حتم تصاویر بوقلمون و میزهای پر از غذا را نقاشی خواهند کرد.ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده ی کودکانه خود را تحویل داد ، آموزگار شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود ،ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند آموزگار از این نقاشی مبهم تعجب کردند.یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد . هر کس نظری می داد تا این که آموزگار بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته پاسخ داد : خانم آموزگار این دست شماست!!!!!!!
آموزگار به یاد آورد ار وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم آموزگار دست نوازشی بر سر او بکشد.


شما چطور؟آیا تا به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟بر سر فرزندان و...خود چطور؟

ای پروردگاری که زندگی بخشیده ای مرا ، قلبی به من ببخش مالامال از قدرشناسی و عشق.





 

 


نويسنده : فرشته مولایی