یادم باشد

 

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند

یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند

یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم

که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد

یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم

چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش

 

 


نويسنده : فرشته مولایی


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند
:و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت
می آید، من تنها گوشی هستم
که غصه هایش را می شنود
و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد
و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند
گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از انچه سنگینی ... توست."
گنجشک گفت "
لانه کوچکی داشتم ،
ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام .
تو همان را هم از من گرفتی .
این توفان بی موقع چه بود ؟
چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟
و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد .
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود .
خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
انگاه تو از کمین مار پر گشودی .
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم
از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.


نويسنده : فرشته مولایی


گروه 99

 

داستان آموزنده - www.RadsMs.com

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

پادشاه با تعجب پرسید : گروه ۹۹ چیست ؟

 

نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست .

پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ۹۹ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . ۹۹ سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا ۹۹ سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .

تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد . پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید . نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه ۹۹ درامد . اعضای گروه ۹۹ چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر ” یکصد ” سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه ۹۹ نامیده می شوند .

 


نويسنده : فرشته مولایی


هرکس به طریقی دل ما می شکند

بیگانه جدا، دوست جدا می شکند

بیگانه اگرمی شکندحرفی نیست

من درعجبم دوست چرا می شکند

 

                                                  بشکست دلم کسی صدایش نشنید

                                                  آری  دل  مرد  بی  صدا  می شکند............

 

                                               


نويسنده : فرشته مولایی


پروردگارا

داده هایت، نداده هایت، وگرفته هایت راشکرمی گویم

چون داده هایت نعمت، نداده هایت حکمت، وگرفته هایت امتحان است .

                                                     خدایا هزاران مرتبه شکرت

                                                        خدایا آن ده که آن به


نويسنده : فرشته مولایی


ابرازعشق بامرگ
 

 

 

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 


 

نويسنده : فرشته مولایی