نويسنده : فرشته مولایی


زيباترين قلب

روزي مردي جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را در آن منطقه
 
 
 
دارد جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملآ سالم بود و هيچ خد شه اي برآن وارد نشده بود وهمه

تصديق كردند كه قلب او به راستي زيباترين قلبي است كه تا كنون ديده اند.مرد با كمال افتخار

صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت .ناگهان پيرمردي جلوي جمع امد وگفت كه قلب تو به

زيبايي قلب من نيست .مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پيرمرد نگاه كردند قلب او با قدرت

تمام مي تپيد اما پر از زخم بود .قسمت هاي از قلب او برداشته شده وتكه هاي جايگزين آن شده

بود وآنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه هاي دندانه

دندانه در آن ديده مي شد .در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ
 

تكه اي آن را پر نكرده بود ،مردم به قلب پيره مرد خيره شده بودند با خود مي گفتند
 

كه چه طور او ادعا مي كند كه زيباترين قلب را دارد ؟
 
 
مرد جوان به پيرمرد اشاره كرد و گفت تو حتمآ شوخي مي كني :قلب خود را

با قلب من مقايسه كن قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي وخراش است .پيرمرد گفت

درست است .قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض
 

نمي كنم .هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشق را به اوداده ام،من بخشي از قلبم

را جدا كرده ام وبه او بخشيده ام .گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است

كه به جاي آن تكه ي بخشيده شده قرار داده ام :اما چون اين دو عين هم نبوده اند گوشه
 

هايي دندانه دندانه درقلبم وجود دارد كه برايم عزيزند :چرا كه ياد آور عشق ميان دو

انسان هستند.بعضي وقتها بخشي از قلب رابه كساني بخشيده ام اما انها چيزي از
 

قلبشان را به من نداده ند ،اينها همين شيارهاي عميق هستند .گرچه دردآور هستند اما

يادآور عشقي هستند كه داشته ام .اميدوارم كه انها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي
 

عميق را با قطعه اي كه من در انتظارش بودم پر كنند ،پس حالا مي بيني كه زيباي
 

واقعي چيست؟
 

مرد چوان بي هيچ سخني ايستاد ،در حالي كه اشك از گونه هايش سرازير مي شد به
 

سمت پيرمرد رفت ازقلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دست هاي

لرزان به پيرمرد تقديم كرد پيرمرد آن را گرفتو در گوشه اي از قلبش جاي داد و
 

بخشي از قلب پير و زخم خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت.

مرد جوان به قلبش نگاه كرد :ديگر سالم نبود،اما از هميشه زيبا تر بود زيرا كه عشق از قلب
 

پيرمرد به قلب اونفوذ كرده بود....


 


نويسنده : فرشته مولایی


مردم اغلب بي انصاف, بي منطق و خود محورند
ولي آنان را ببخش

اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم مي کنند
ولي مهربان باش

اگر موفق باشي دوستان دروغين ودشمنان حقيقي خواهي يافت
ولي موفق باش

اگر شريف ودرستکار باشي فريبت مي دهند
ولي شريف و درستکار باش

آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي
شايد يک شبه ويران کنند
ولي سازنده باش

اگر به شادماني و آرامش دست يابي
حسادت مي کنند
ولي شادمان باش

نيکي هاي درونت را فراموش مي کنند
ولي نيکوکار باش

بهترين هاي خود را به دنيا ببخش
حتي اگر هيچ گاه کافي نباشد

ودر نهايت مي بيني هر آنچه هست
همواره ميان “تو و خداوند” است
نه ميان “تو و مردم”


نويسنده : فرشته مولایی


داستان پدر و پسر

father_son.jpg

 

مردی درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد
پسر ۸ ساله اش بر روی ماشین خط می اندازد
مرد با عصبانیت چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد
بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود
در بیمارستان کودک انگشتان دست خود را از دست داد
کودک پرسید : پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند ؟
مرد نمی توانست سخنی بگوید
به سمت ماشین بازگشت و شروع به لگد مال کردن ماشین کرد
و چشمش به خراشیدگی که کودک کرده بود خورد که نوشته بود !

دوستت دارم بابا جون



 

 


نويسنده : فرشته مولایی